ترسناک ترین کتابی که تا به حال خوانده ام(تهران کوچه اشباح)

ساخت وبلاگ
اول از همه می خواهم بگویم که این کتاب بازنویسی شده و زمانی که این کتاب تمام شده نویسنده این کتاب مرده است (به علت های مختلف که در متن داستان این کتاب متوجه خواهید شد و توجه داشته باشید که این داستان واقعی است) 

زمانی که داستان این کتاب را می نوشتند فکر می کردم که اطرافم کسانی هستند هر وقت که به مهتابی نگاه میکردم یک وحشتی در آن روز دیدم که هیچ وقت فکر نمی کنم که هیچ آدمی یه همچین اتفاقی و یا یه همچین تصویری در چند متری اش بیفتد فکر میکردم که همه اونجا هستند و دارند به من نگاه می کنند مانند اشباح بودند فکر میکردم که مال اون دنیا هستند و بعد که وسط نوشتن های این کتاب بودم فهمیدم که فکرم درست بوده یک روز با دوستم رفته بودم تولد یکی از دوستانش بعد که تمام شد با هم پیاده برگشتیم تا برویم به سمت خانه ما ما در یک خانه زندگی می کردیم ولی در طی راه اتفاقاتی افتاد که اصلا باور کردنی نبود زمانی که پای مان را از درد گذاشتیم بیرون ۱۳ عجیبی به من دست داد که تا به حال تجربه نکرده بودیم هیچکس توی اون خیابون یا کوچه نبود ساعت ۴ بامداد بود از امت من و دوستم با هم حرف می زدیم که اون حس مشترکی داشتیم از بین برود همین جوری خودمون رو با حرف زدن مشغول کردیم تا که به یک پارک رسیدیم سمت راست همون پارک بود و سمت چپ ساختمان پشتمون هیچ کس نبود و جلو مو یک خیابان بسیار بزرگی بود که هیچ کس نبود داشتیم میرفتیم که صدای جیغ عجیبی از سمت راستمان که پارک بود شنیده می شد صدای درآمدن چاقو انقدر تیز و برنده و بلند بود که هستم واسه هم صدای چاقو را شنیدیم صدای جیغ زن بود فوق العاده بلند بود که فکر نمی‌کنم هیچ کس به غیر از من و دوستم یک همچین صدایی را شنیده باشد اینقدر ترسیدیم که یک نگاهی با هم کردیم فکر میکردیم بین ما کسی است در نگاه دوستم چیزهایی می دیدند که تا به حال تجربه نکرده بودم هردومون برای یک ساعت به دنیای دیگر رفتن به آن دنیا دنیای اشباح و ارواح  اتفاقات عجیبی افتاد بعد از یک ساعت که در آن دنیا بودیم هیچ چیز از آن موقع یادمان نمی آمد و به ادامه راه مان که آن کوچه خلوت و تاریک و بلند و ترسناک بود پرداختیم در ادامه راه به خانه ای برخورد کردیم که بسیار نزدیک به خانه خودمان بود ولی تا به حال که ما ۱۰ سال است در آن خانه زندگی می‌کنیم خانه را در کوچه مال ندیده بودیم ولی دوستم به طور عجیبی می دانست که این کیست و چه اتفاقاتی در آن افتاده است او می‌گفت که در این خانه خانواده چهار نفره با یک پسر و یک دختر زندگی می کردند که بعد از ۲۵ سال سکونت در این خانه آنها آمدند و اینها را جز دنیای خودشان کردند زمانی که از آن کوچه گذشتیم مردی به قد حدود ۳ متر وسایل بلند حدود ۱۰ متر در نزدیکی ما آمد آنقدر ترسناک بود که هر دویمان وحشت کرده بودیم یک چاقو در کمرش بود و آن را بیرون آورد کلاهی در سرش داشت که آنقدر بزرگ بود که صورتش دیده نمیشه پارتی سیاه پوشیده بود من به سمت چپم که همان ساختمان خرابه بود نگاه کردم و دیدم که می توانم داخل آن بروم ولی دوستم اصلا حالش خوب نبود و چشمهایش سیاه شده بود در یک جاده ها افتاده بود انگار که دوباره آنها او را به دنیای خودشان برده بودند و زمانی که من خواستم فرار کنم آن مرد آنقدر دست هایش بلند بود که مرا گرفت و اتفاقی برایم افتاد که... 

ترسناک ترین کتابی که تا به حال خوانده ام...
ما را در سایت ترسناک ترین کتابی که تا به حال خوانده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tiam87 بازدید : 179 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 1:36